زلزله سال 69

                                                                                  روستای پاکده که روزی زبانزد عام و خاص در طراوت و زیبائی بود پس از وقوع زلزله 31 خرداد سال 69 طرواتش را در معرض طوفانی خانمان سوز قرار داد . با آنکه دوست ندارم یاد و خاطره زلزله یکبار دیگر در ذهنم مرور شود . اما ناچارم تا بار دیگر خاطرات تلخ آن ایام را از ذهن بگذرانم تا توجه خود و شما خواننده عزیز را یکبار دیگر به واقعه تاسف بار گذشته معطوف ساخته تا همگی با هم یادی از آن عزیزانی که آلان در بین ما نیستند کرده باشیم .

شاید اگر می گفتید از خوشی های گذشتگان بگو  ، باز تکرار می کردم که خوشی های گذشتگان نیز به راحتی در این روستا بدست نیامده و آنها برای ساختن روستائی بدین زیبائی بسیار تلاش کرده بودند .

کمی به گذشته بر گردیدم . یک سال .. نه !  بلکه به تاریخ نگارش آلان یعنی  19 سال قبل .

سکوتی باور نکردنی همه جا را فرا گرفته بود . شب یا همان سکوت غیر منتظره 31 خرداد سال 69 چشم ها را در خوابی ناز فرو برده بود . خوابی که برای اهالی خسته از کار و تلاش روستا خوابی سنگین و شیرین خواهد بود . خوابی که از ساعت 9 شب شروع شده و تا ساعت یک شب ( زمان وقوع زلزله ) یعنی پرواز ارواح از بدن ادامه داشت .  خوابی که همانند بستن چشم ها و رفتن دل ها در رویای پاک و صادق ..شیرین و لذت بخش بود .

 من که بسیار بد خواب بودم آن شب ، شاید دقایقی بیشتر نبود که چشم هایم به خواب ، گرم شده بود . اما مطمئن ام که آن شب  بسیاری از مردم حتی تکان شدید زمین لرزه را احساس نکرده به خواب ابدی فرو رفته بودند . یا شاید برای رضای خدا و برای ادای احترام به عزرائیل از داخل رختخواب خود نیز برخواسته بودند . کسی چه می داند . هر چند دلایل مستدلی برای سخنم وجود دارد که بسیاری از افرادی که در زیر خروار ها خاک قرار گرفته بودند بدلیل ترس از زلزله ، از رختخواب خود برخواسته بودند . اما همچنان بر این مطلب نیز پافشاری می کنم، افرادی که در این شب فوت کرده اند از همان ابتدای شب با زمین گرم روستا وداع گفته اند . یا شاید از مدت ها قبل در انتظار وقوع چنین حادثه ای از جانب خدا بوده اند .

باور قدرت خدا با شروع تکان شدید زمین لرزه ، بسیار سهل و راحت است . قدرتی که به هیچ جنبنده ای اجازه تصمیم حرکت نخواهد داد . قدرت شگرفی که در یک آن ، همه چیز را برهم می ریزد .

از زلزله به همین اندازه تعبیر می کنم که قدرت فوق العاده ای است که به آن فقط باید گفت ویرانگر !!! ویرانگری که کوچک و بزرگ نمی شناسد . طفل یک ماهه به اذن خدا از زیر خروارها خاک زنده بیرون می آمد . اما مردی قوی هیکل به اندازه ای کوبیده می شد که می توانستیم او را در یک کیف دستی جا دهیم .

شروع شد نمایش قدرت خدا برای آن دسته از افرادی که او را باور ندارند .

این بار همه باور کردند که برای خدا خراب کردن روستا و یک منطقه بیش از چند ثانیه زمان نخواهد برد .

 تکان شدید زلزله ، خانه را به هر طرف می برد . چنان غرشی داشت که دوست داشتم در آن لحظه زودتر از فرو ریختن دیوارها و سقف بمیرم . خواب در آن لحظه برایم بسیاردوست داشتنی تر شده بود . شاید یک خواب سنگین می توانست از توجه من به حرکت ناگهانی دیوارها و سقف که بسیار هولناک بود بکاهد و یا شاید با بستن چشم ها می توانستم فرو ریختن دیوارها را بر سرم نبینم .

شروع زمین لرزه با فریادهای مادرم همراه شد . شاید صدای فریاد کمک مادرم موجب برخاستن افراد خانه شد . بی شک حرکت زمین که شباهت زیادی به لالایی داشت افراد را به عمق خواب دعوت می کرد نه برخاستن از خواب .

مادرم با فریاد همه ما را از میان رختخواب بیرون کشید و به گوشه ای از اتاق هدایت کرد . زمین همچنان می لرزید و راه برای بیرون رفتن از خانه امکان پذیر نبود چون درب اتاق بعلت فشار دیوارها باز نمی شد .

برای کودک ده ساله آغوش مادر از هر جائی امن تر بود . خود را به آغوش او رساندم . اما خواهر و برادر دیگرم نیز از این امر مستثنی نبودند . آنها نیز در آغوش مادر جای گرفتند . مادر و پدرم همچنان  از خدا و ائمه درخواست کمک می کردند .

از زمان وقوع زلزله تا جمع شدن ما  در گوشه ی اتاق و در نهایت خروج از خانه شاید کمتر از یک دقیقه صورت گرفت . اما زمان بقدری کش دار شد که یک دقیقه به دقایقی سخت و طولانی تبدیل شد .

ادامه دارد ...  

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:51 ب.ظ

مرتضی جان سلام کار زیبایت را دیدم لذت بردم و به یاد خاطراتی از ان دیار زیبا گریستم.

سلام دوست عزیزم
تو رو خدا خودت رو معرفی می کردی
حداقل بدونم چه شخص عزیزی برام پیام گذاشته
...
حتما اهل دلی که گریستن بلدی
در هر صورت موفق باشی

سید مرتضی اسماعیلی جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:51 ب.ظ

سلام عزیزم من همکلاسی سابق شما هستم البته نه کلاس درس بلکه کلاس کاراته چه مبارزاتی منم مرتضی اسماعیلی

سلام مرتضی جان
چطوری گلم
خوبی .. خانواده خوبند
کجائی عزیز دل ...
دلم برات تنگ شده ...
آره کلاس کاراته یادش بخیر ......
این دفعه اومدی .. شماره تلفن بزار ... تا بهت زنگ بزنم
من که می دونی کجام ..
قزوینم ... حتما شما هم قزوین هستی ...
برات آرزوی سلامتی دارم
شماره یادت نره
دوستت دارم .......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد